به کل اینجا را فراموش کرده بودم!
تا به حال زیاد اینجا ننوشتم؛ فکر هم نمی کنم که دیگر بنویسم.
اینجا را نگه می دارم برای روز مبادا و گم نکردن دوستانی که دنبال می کنم.
همین.
به کل اینجا را فراموش کرده بودم!
تا به حال زیاد اینجا ننوشتم؛ فکر هم نمی کنم که دیگر بنویسم.
اینجا را نگه می دارم برای روز مبادا و گم نکردن دوستانی که دنبال می کنم.
همین.
من برای سردرد قرص نمیخورم. من برای سردرد قرص نمیخورم. من برای سردرد قرص نمیخورم. من برای سردرد قرص نمیخورم. من برای سردرد قرص نمیخورم. من برای سردرد قرص نمیخورم. من برای سردرد قرص نمیخورم. من برای سردرد قرص نمیخورم. من برای سردرد قرص نمیخورم. من برای سردرد قرص نمیخورم.
انگار که هر سال در چنین روزی میمیرم. درجا زدنم در کاری که دوست دارم را میبینم و میمیرم. ناتوانیام را میبینم و میمیرم. فردایش دوباره زنده میشوم و تلاش میکنم اما باز هم در چنین روزی میمیرم!
امروز برای چهارمین بار، عدم پیشرفتم را دیدم و برای چهارمین بار مردم.
قرار بود این جا شهر شادی باشد، نه؟ برنمیآید! حداقل تا پایان این فصل برنمیآید...
نه حس نوشتن دارم، نه خواندن، نه دیدن، نه خوابیدن، نه بیدار ماندن و نه هیچ چیز دیگری.
نه خوشحالم، نه غمگینم، نه عصبانیم، نه مضطربم و کلا هیچ حسی ندارم.
حال عجیبی ست...
پنجاه درصد اطمینان دارم که با آمدن پاییز برمیگردم به روح سرشار از نشاطم اما... چگونه هر سال و هر سال و هر سال چندین ماه بدترین نوع نفرت را تحمل کنم؟
روزها شب میشوند و شبها روز؛ نه از عمرم چیزی میفهمم و نه از خودم. هیچ نمیدانم جز اینکه هیچ رضایتی نسبت به این روزها ندارم!
آدمهایی دورم را گرفتهاند که سفت و سخت معتقدند با یک احمق دست و پا چلفتی طرفند!
بروند به جهنم؟ فعلاً که من وسط جهنمم!
آیا من واقعاً متعلق به این راهم؟...
نمیدانم که کیستم و برای چه آمدهام. نمیدانم این انتخاب اجباری درست است یا نه. نمیدانم چقدر به این راه مربوطم و چقدر از تلاشم به ثمر مینشیند.
دوستش دارم و حاضرم عمر و انرژیام را برایش بگذارم. اما من لیاقتش را دارم؟
نمیدانم... نمیدانم!