نون و پنیر و گردو

قصه‌ی شهر جادو!

قصه‌ی شهر جادو!

قصه‌های واقعی، از زندگی در شهر جادو...

منوی بلاگ

ابی

پنجشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۳۲ ب.ظ

_در داشبورد ماشین سی‌دی سفید رنگی با نوشته‌ای سیاه وجود داشت. خواندن بلد نبودم اما می‌دانستم که آن نوشته مربوط به «ابی» است. آهنگ‌های «خانم گل»، «مداد رنگی»، «مگه فرشته هم بده؟»، «حریق سبز» و «سبد سبد» را از آن سی‌دی به یاد می‌آورم. جاده برایم یاد آور این آهنگ‌هاست و این آهنگ‌ها یادآور جاده...

 

_عمو یک عروسک داشت؛ یک عروسک با موهای قرمز. از عمو پرسیدم که نام عروسک چیست و او از من خواست که برایش نام بگذارم. اسمش را گذاشتم «حنا» و عمو شروع کرد به خواندن:«حنا حنا خانم حنا چه اسمیه اسم شما...»

چند روز بعدکه دوباره دیدمش قرار بود با هم به سفر برویم. طبق معمول با خودش یک سی‌دی آورده بود. سی‌دی را به دست مادرم داد و به من گفت:« این بار حنا خانم رو هم ریختم»

 

_مدت زیادی بود که خاله را ندیده بودم. وقتی رسیدم دوان دوان به سمت اتاقش رفتم. کامپیوتر بزرگ و سفیدش روشن بود. بوی صابون همیشگی خاله می‌آمد و صدای «جعبه‌ی جواهر». آن روز از خاله یک کتاب رنگ‌آمیزی هدیه گرفتم. میان بوی صابون و صدای ابی نشستم به رنگ کردن لاکپشت داخل کتاب...

 

 

صدای ابی برایم حس خوبی دارد. کودکی، خندیدن، گریستن، رقصیدن و زندگی کردن... 

نمی‌بینیدو نمی‌خوانید ولی من می‌نویسم: تولدتان مبارک آقای صدای خاطره‌ ساز!»

۹۹/۰۳/۲۹
ابر