من هم مثل هر آدم دیگری، از وقتی به یاد میآورم آرزوهای کوچک و بزرگی را در سر پروراندهام. آرزوهایی که رسیدن به آنها سهل، سخت و نیازمند به تلاش و حتی ناممکن بود.
اما اولین باری که تصمیم گرفتم آرزویی را که منطبق با تواناییام بود به ثمر بنشانم، حدود ده سال داشتم.
برای رسیدن به آرزویم مدام لیست کتابها و کلاسها را چک میکردم و پیگیر بودم تا روزی دری به سویم باز شود تا به خانوادهام بگویم که برای رسیدن به آرزوی بزرگم همراهیم کنند.
اولین کسی که باهاش راجع به خواستهام حرف زدم، معلمم بود. همهاش از سوال کلیشهای «میخواهید در آینده چه کاره شوید؟» شروع شد.
آرزویم را که فکر میکردم خیلی زودتر از بقیه آرزوها به حقیقت بپیوندد گفتم، با خیال اینکه کمکی به من میشود.
قبل از گفتن حرفم در ذهنم مرور کردم که ممکن از چه چیزهایی در انتظارم باشد...
+«معلمم همانطور که قبلا کتابی قطور دربارهٔ اسلام به من ده ساله داده بود، اینبار کتابی در رابطه با آرزویم به من قرض میدهد معرفی میکند.»
+«معلمم که قبلا تواناییام برای رسیدن به آن آرزو را دیده است، به خانوادهام میگوید که در چه راهی موفق میشوم و خانوادهام همراهیشان ر آغاز میکنند.»
+«حداقل یک موفق باشی از معلمم میشنوم»
+و...
اما هیچکدام نشد!
معلم گفت:« این کار به درد تو نمیخورد چون تو درست خوب است و این کار برای تنبلهاست! »
چرا چنین حرفی را زد؟ چون شغل مد نظرم یکی از شاخههای هنر بود!
او برایم کلی آسمان ریسمان بافت که هنر برای آنهاست که در هیچ درسی نمره نمیآورند و تو که درست خوب است باید دکتر یا مهندس شوی و...!
حرفهایش چندین سال در سرم میچرخید و میچرخید و بیشتر من را از «حرف دیگران» منزجر میکرد.
تصمیم گرفتم دیگر هیچ آرزویی را به هیچکس نگویم و اینگونه اولین آسیبها شروع شد! اینگونه که طی این چند سال هیچوقت نفهمیدم راه رسیدن به کوچکترین آرزوهایم چیست چون نتوانستم از هر کسی کمک بگیرم.
اما هنوز هم برای من دیر نشده است. من که قصهٔ شهر جادوی خودم را دارم، میتوانم آرزوهای به واقعیت تبدیل شده خودم را هم داشته باشم.
همین امسال اولین قدم اصولی را برای خودم برمیدارم، بیآنکه به حرفها نابلدها گوش دهم و به این فکر کنم که برای هنر باید درست ضعیف باشد!
دیگر قرار نیست من خود را در خدمت درس قرار دهم بلکه میخواهم درس را در خدمت هنر بگیرم.