نون و پنیر و گردو

قصه‌ی شهر جادو!

قصه‌ی شهر جادو!

قصه‌های واقعی، از زندگی در شهر جادو...

منوی بلاگ

۱۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

۱۳:۳۲۲۹
خرداد

_در داشبورد ماشین سی‌دی سفید رنگی با نوشته‌ای سیاه وجود داشت. خواندن بلد نبودم اما می‌دانستم که آن نوشته مربوط به «ابی» است. آهنگ‌های «خانم گل»، «مداد رنگی»، «مگه فرشته هم بده؟»، «حریق سبز» و «سبد سبد» را از آن سی‌دی به یاد می‌آورم. جاده برایم یاد آور این آهنگ‌هاست و این آهنگ‌ها یادآور جاده...

 

_عمو یک عروسک داشت؛ یک عروسک با موهای قرمز. از عمو پرسیدم که نام عروسک چیست و او از من خواست که برایش نام بگذارم. اسمش را گذاشتم «حنا» و عمو شروع کرد به خواندن:«حنا حنا خانم حنا چه اسمیه اسم شما...»

چند روز بعدکه دوباره دیدمش قرار بود با هم به سفر برویم. طبق معمول با خودش یک سی‌دی آورده بود. سی‌دی را به دست مادرم داد و به من گفت:« این بار حنا خانم رو هم ریختم»

 

_مدت زیادی بود که خاله را ندیده بودم. وقتی رسیدم دوان دوان به سمت اتاقش رفتم. کامپیوتر بزرگ و سفیدش روشن بود. بوی صابون همیشگی خاله می‌آمد و صدای «جعبه‌ی جواهر». آن روز از خاله یک کتاب رنگ‌آمیزی هدیه گرفتم. میان بوی صابون و صدای ابی نشستم به رنگ کردن لاکپشت داخل کتاب...

 

 

صدای ابی برایم حس خوبی دارد. کودکی، خندیدن، گریستن، رقصیدن و زندگی کردن... 

نمی‌بینیدو نمی‌خوانید ولی من می‌نویسم: تولدتان مبارک آقای صدای خاطره‌ ساز!»

ابر
۲۰:۵۳۲۷
خرداد

همچنان طعم خون و سرگشتگی! آنچه از دنیا می‌خواهم شادمانی است و آنچه دنیا به من می‌دهد سردرگمی در رسیدن به شادی است.

آینده‌ام گنگ است و امروزم دارد قربانی شفاف کردن آینده _آن هم آینده‌ای که همیشه پنهان خواهد بود!_ می‌شود.

اگر به من بود آسایشی را که می‌توانم امروز داشته باشم به سختی کشیدن برای فردایی که حتی معلوم نیست تا رسیدن به زنده‌ام یا نه نمی‌دادم اما حیف که افسار آدم برای چیزی به نام «خوشبختی» که من نامش را می‌گذارم «منطبق شدن با معیارهای مردم» دست هرکسی است جز خود فرد.

 

در شهر خیال من جمعیت مسئول تصمیم گیرس برای دیگران نیست بلکه جمعی از افراد آماده راهنمایی فرد (آن هم در صورت درخواست) است. من در شهرم نه طعم خون و نه سردرگمی را می‌فهمم.

خیال...خیال...خیال... اگر تو را نداشتم چه می‌شد؟!

ابر
۰۸:۲۱۲۰
خرداد

رها! می‌‌شود خیره شوی در چشم‌هایم و بگویی:« دردت چیست که نمی‌خوابی؟ خوشت می‌آید سردرد بگیری؟» و من قبل از احساس انفجار در مغزم بگیرم بخوابم؟! 

من، به حرف من گوش نمی‌دهد؛ تو بگو، شاید حساب برد و قبول کرد!

ابر
۰۵:۲۵۲۰
خرداد

رها جانم...

می‌بینی استرس مسخره را؟ طعم خون در دهان و در خون خشک شده بر لب‌های یک آدم به ظاهر خونسرد، خبر از تشویش درونی می‌دهد. 

اضطراب فقط لرزش صدا و دست‌ها و بغض و چهره‌ی سرخ نیست؛ گاهی اضطراب به دور از دیدگان است. وقتی که با صورت خیس از خواب بیدار می‌شوی، قلبت می‌خواهد از سینه فرار کند، تا صبح مدام آب می‌نوشی بلکه آرام شوی و همان طعم خون نشان آشفتگی است.

نشانه‌هایی قابل احساس برای خودت و قابل خواندن برای دوستانی ندیده!

ابر
۰۸:۳۷۱۷
خرداد

خلوت بودن شهر جادو را دوست دارم. اینکه بدانم کمتر کسی نوشته‌های بی‌سر و تهم را می‌خواند باعث می‌شود راحت‌تر حرف‌هایم را بزنم؛ چه حرف‌هایی که برای خودم است، چه حرف‌هایی که برای رهاست و چه آنهایی که فقط برای ثبت شدن یا تخلیه کردن خودم می‌نویسم...

 

قبلا با خیال همین خلوتی خانه‌ی اولم را ساختم اما از همان اولین پست دیدم که کسانی هستند که نوشته‌هایم را بخوانند؛ البته دروغ چرا؟ ذوق کردم و احساس کردم بالاخره راهی برای ارتباط یا دیگران پیدا کرده‌ام. خوشبختانه نتیجه خوبی هم داشت و توانستم با آدم‌ها حرف بزنم و عقایدم را _هر چند با سانسور_ بیان کنم. 

حالا هم «بیان» را برای بیان احساساتم پیدا کرده‌ام که نه به خلوتی دفترچه خاطراتم است تا رازهایم را بنویسم، نه به شلوغی اتوبان مغز که از آن به عنوان یک تریبون استفاده کنم و نه به خیلی خیلی شلوغ بودن دیگر صفحات مجازی که هرگز نداشته و ندارم!

 

پ‌ن: اتوبان مغز خیلی هم شلوغ نیست... فقط از چیزی که قبلا فکر‌می‌کردم شلوغ‌تر است.

ابر
۰۵:۰۷۱۷
خرداد

رها جانم...

بی‌خیال آشفتگی شبانه! ببین ماه را؛ ماه زیبا و پرنور و بزرگ و کامل... چه کسی و چه چیزی بهتر از ماه، برای عاشقی؟ 

...

+عاشقی بی‌پریشانی ممکن است؟

-اگر که یارت «ماه» باشد بله! نه نگرانی دل سپردنش به دیگری را داری و نه اضطراب از دست دادنش را؛ عاشق ماه شدن پریشانی ندارد...

ابر
۱۸:۵۰۱۶
خرداد

رها جانم...

بیا بی‌ربط‌ها را به عشق ربط دهیم و ازشان لذت ببریم. 

مثلا بگوییم که قانون دوم نیوتون قرار است جایی در نقاشی کشیدن کمکمان کند. بگوییم ترکیبات نفت را یک جوری در خدمت هنر در می‌آوریم. بگوییم همزیستی گلسنگ ربطی به موسیقی گوش دادن دارد...

احمقانه است؟ بی‌خیال... مگر می‌شود انسانی بی‌حماقت‌های کوچک و بزرگ زندگی کند؟!

ابر
۰۲:۱۶۱۶
خرداد

رها جانم...

می‌بینی دل ابلهی را که تنگ احمقانه‌ترین چیزها می‌شود؟ همینطور نشسته‌ای که ناگهان دلت می‌خواهد برگردی به خود چند وقت پیشت.

خودت که با دوستان خیالی‌ات بازی می‌کردی، خودت که برای اولین بار دوست پیدا کردی، خودت که برای اولین بار «رفیق» پیدا کردی، حتی خود سال پیشت که هرچقدر هم حال درونی خوبی نداشت، ویژگی‌های مثبت زیادی در وجودش داشت. 

امشب دلم برای من تنگ شده است. منی که در خرداد ۹۹ به سر نمی‌برد. البته می‌دانم که قرار است خرداد ۱۴۰۰ بگویم که دلم برای من ۹۹ تنگ شده است... خلاصه که نارضایتی بخش جدا نشدنی من است!

 

پ‌ن: فکر نمی‌کردم به این زودی بخوام زیر آن بند قانون «نون و پنیر و فندق» بزنم! البته همیشه شاد بودن هم فقط یه تظاهر ناشیانه است وقتی انسان پر در جهانی پر از غم زندگی می‌کند.

ابر
۰۵:۱۳۱۵
خرداد

رها جانم!

می‌بینی سحرگاه چه دیوانه کننده است؟ نسیم خنک و صدای گنجشک‌ها و کلاغ‌ها حرکت آرام ماشین‌ها بر روی آسفالت خیابان...

سکوت آرام بخش شب که دارد به پایان می‌رسد و هیاهویی که هنوز آغاز نشده است.

بوی خاک گلدان‌ها و تنی خسته که در انتظار خواب است. 

حس قبل از خواب را با چه چیز می‌توانم عوض کنم؟ هیچ چیز! 

پتو را که بر سر می‌کشی، برای آخرین بار _قبل از خواب_ می‌آیی سری به شهر جادویت بزنی و ناخودآگاه آغاز به نوشتن می‌کنی. نوشتنی که می‌دانی محتوایش جز یاوه نیست، اما انگشت‌هایت ناخودآگاه تکان می‌خورند و می‌نویسند برای همان مخاطب همیشگی!

خوشحالم که این شروع به نوشتن در «نون و پنیر و گردو» کرده‌ام. حس خوبی به من می‌دهد. اینکه دوباره (بعد از احتمالا چند ما) از بی‌سر و ته‌های مغز می‌نویسم آرامم می‌کند. اما اینبار با روشی متفاوت: فقط شادی را بنویس!

ابر
۰۲:۲۰۱۴
خرداد

امشب بعد از حدود پنج سال جعبه‌ی یادگاری‌هایم را باز کردم.

پر بود از نقاشی و سنگ و صدف و نامه... 

در سال‌ اول دبستان عاشق نامه نوشتن بودم؛ البته نه فقط من، بلکه دوستانم نیز شوق نوشتن داشتند. مدام کاغذ سیاه می‌کردیم و به دور از چشم معلم آن‌ها را رد و بدل می‌کردیم.

گوشه و کنار نامه‌ها پر بود از نقاشی‌های گل و ستاره و رنگین کمان و با رفاقت کشیده شده بود.

یکی از نامه‌هایی که گرفته بودم، از دختری به نام «غنچه» بود که نوشته بود:«به اندازه‌ی تمام ستاره‌های آسمان دوستت دارم» و کاغذ را پر از ستاره‌های صورتی و نارنجی کرده بود.

 

هنوز هم علاقه زیادی به نامه نوشتن دارم اما دیگر کسی برای نامه نگاری نیست. برای رهای خیالی می‌نویسم و آدم‌هایی که هیچ‌وقت نامه‌هایم را نخواهند خواند.

نمی‌دانم اگر هنوز هم دوستان ابتدایی‌ام را داشتم، به آن‌ها نامه ‌می‌دادم یا خیر. البته نه اینکه از همه‌شان بی‌خبر باشم، با چند نفری در ارتباطم که آن موقع نامه‌ای به من نداده و من نیز نامه‌ای برایشان ننوشته‌ام. 

 

این روزها بی‌دلیل یاد آن دوستان می‌افتم. دنیا را چه دیدی‌ شاید قرار است ملاقاتشان کنم:)

ابر
۱۰:۴۹۱۳
خرداد

من هم مثل هر آدم دیگری، از وقتی به یاد می‌آورم آرزوهای کوچک و بزرگی‌ را در سر پرورانده‌ام. آرزوهایی که رسیدن به آن‌ها سهل، سخت و نیازمند به تلاش و حتی ناممکن بود.

اما اولین باری که تصمیم گرفتم آرزویی را که منطبق با توانایی‌ام بود به ثمر بنشانم، حدود ده سال داشتم.

برای رسیدن به آرزویم مدام لیست کتاب‌ها و کلاس‌ها را چک می‌کردم و پیگیر بودم تا روزی دری به سویم باز شود تا به خانواده‌ام بگویم که برای رسیدن به آرزوی بزرگم همراهیم کنند.

 

اولین کسی که باهاش راجع به خواسته‌ام حرف زدم، معلمم بود. همه‌اش از سوال کلیشه‌ای «می‌خواهید در آینده چه کاره شوید؟» شروع شد.

آرزویم را که فکر می‌کردم خیلی زودتر از بقیه آرزوها به حقیقت بپیوندد گفتم، با خیال اینکه کمکی به من می‌شود.

قبل از گفتن حرفم در ذهنم مرور‌ کردم که ممکن از چه چیز‌هایی در انتظارم باشد...

+«معلمم همانطور‌ که قبلا کتابی قطور دربارهٔ اسلام به من ده ساله داده بود، اینبار کتابی در رابطه با آرزویم به من قرض می‌دهد معرفی می‌کند.»

+«معلمم که قبلا توانایی‌ام برای رسیدن به آن آرزو را دیده است، به خانواده‌ام می‌گوید که در چه راهی موفق می‌شوم و خانواده‌ام همراهیشان ر آغاز می‌کنند.»

+«حداقل یک موفق باشی از معلمم می‌شنوم»

+و...

اما هیچکدام نشد! 

معلم گفت:« این کار به درد تو نمی‌خورد چون تو درست خوب است و این کار برای تنبل‌‌هاست! »

چرا چنین حرفی را زد؟ چون شغل مد نظرم یکی از شاخه‌های هنر بود! 

او برایم کلی آسمان ریسمان بافت که هنر برای آن‌هاست که در هیچ درسی نمره نمی‌آورند و تو که درست خوب است باید دکتر یا مهندس شوی و...!

حرف‌هایش چندین سال در سرم می‌چرخید و می‌چرخید و بیشتر من را از «حرف دیگران» منزجر می‌کرد.

تصمیم گرفتم دیگر هیچ آرزویی را به هیچکس نگویم و اینگونه اولین آسیب‌ها شروع شد! اینگونه که طی‌ این چند سال هیچوقت نفهمیدم راه رسیدن به کوچک‌ترین آرزوهایم چیست چون نتوانستم از هر کسی کمک بگیرم.

 

اما هنوز هم برای من دیر نشده است. من که قصهٔ شهر جادوی خودم را دارم، می‌توانم آرزوهای به واقعیت تبدیل‌ شده‌ خودم را هم داشته باشم.

همین امسال اولین قدم اصولی را برای خودم برمی‌دارم، بی‌آنکه به حرف‌ها نابلدها گوش دهم و به این فکر کنم که برای هنر باید درست ضعیف‌ باشد!

دیگر قرار نیست من خود را در خدمت درس قرار دهم بلکه می‌خواهم درس را در خدمت هنر بگیرم.

ابر
۲۰:۰۳۱۲
خرداد

همیشه دنیای واقعی را پر از غم و اندوه دیده‌ام. هر موضوعی را که بررسی می‌کنم، حداقل یک دلیل برای ابراز خشم، غم و یا تاسف پیدا می‌شود؛ اما اگر بخواهم جهان خودم را بسازم، باز هم مجبورم با چیزهایی که دوست ندارم رو به رو شوم؟ احتمالاً نه...

 

پس اولین قانون شهر جادو را برای خودم تصویب می‌کنم:

«نون و پنیر و فندق

رخت عزا تو صندوق!»

ابر
۱۷:۳۳۱۲
خرداد

حدود یک سال پیش بود که برای اولین بار وبلاگ نویسی را آغاز کردم.

اکنون پس از گذشت این یکسال تصمیم گرفتم داشتن وبلاگ در بیان را امتحان کنم.

درباره آنچه که می خواهم بنویسم و نشر بدهم اطمینان ندارم؛ حتی مطمئن نیستم که اینجاهم قرار است مثل آن وبلاگم بشود خانه و دنیایم یا در آینده ای نه چندان دور فراموشش خواهم کرد.

به احتمال زیاد اینجا شباهتی به آن دنیا ندارد. آن دنیا پر شده از حقایق اما تلاشم بر این است که اینجا شهر جادوی خودم را بنا کنم...

ابر