امشب بعد از حدود پنج سال جعبهی یادگاریهایم را باز کردم.
پر بود از نقاشی و سنگ و صدف و نامه...
در سال اول دبستان عاشق نامه نوشتن بودم؛ البته نه فقط من، بلکه دوستانم نیز شوق نوشتن داشتند. مدام کاغذ سیاه میکردیم و به دور از چشم معلم آنها را رد و بدل میکردیم.
گوشه و کنار نامهها پر بود از نقاشیهای گل و ستاره و رنگین کمان و با رفاقت کشیده شده بود.
یکی از نامههایی که گرفته بودم، از دختری به نام «غنچه» بود که نوشته بود:«به اندازهی تمام ستارههای آسمان دوستت دارم» و کاغذ را پر از ستارههای صورتی و نارنجی کرده بود.
هنوز هم علاقه زیادی به نامه نوشتن دارم اما دیگر کسی برای نامه نگاری نیست. برای رهای خیالی مینویسم و آدمهایی که هیچوقت نامههایم را نخواهند خواند.
نمیدانم اگر هنوز هم دوستان ابتداییام را داشتم، به آنها نامه میدادم یا خیر. البته نه اینکه از همهشان بیخبر باشم، با چند نفری در ارتباطم که آن موقع نامهای به من نداده و من نیز نامهای برایشان ننوشتهام.
این روزها بیدلیل یاد آن دوستان میافتم. دنیا را چه دیدی شاید قرار است ملاقاتشان کنم:)