پنجشنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۹، ۰۵:۱۳ ق.ظ
رها جانم!
میبینی سحرگاه چه دیوانه کننده است؟ نسیم خنک و صدای گنجشکها و کلاغها حرکت آرام ماشینها بر روی آسفالت خیابان...
سکوت آرام بخش شب که دارد به پایان میرسد و هیاهویی که هنوز آغاز نشده است.
بوی خاک گلدانها و تنی خسته که در انتظار خواب است.
حس قبل از خواب را با چه چیز میتوانم عوض کنم؟ هیچ چیز!
پتو را که بر سر میکشی، برای آخرین بار _قبل از خواب_ میآیی سری به شهر جادویت بزنی و ناخودآگاه آغاز به نوشتن میکنی. نوشتنی که میدانی محتوایش جز یاوه نیست، اما انگشتهایت ناخودآگاه تکان میخورند و مینویسند برای همان مخاطب همیشگی!
خوشحالم که این شروع به نوشتن در «نون و پنیر و گردو» کردهام. حس خوبی به من میدهد. اینکه دوباره (بعد از احتمالا چند ما) از بیسر و تههای مغز مینویسم آرامم میکند. اما اینبار با روشی متفاوت: فقط شادی را بنویس!
۹۹/۰۳/۱۵