خلوت بودن شهر جادو را دوست دارم. اینکه بدانم کمتر کسی نوشتههای بیسر و تهم را میخواند باعث میشود راحتتر حرفهایم را بزنم؛ چه حرفهایی که برای خودم است، چه حرفهایی که برای رهاست و چه آنهایی که فقط برای ثبت شدن یا تخلیه کردن خودم مینویسم...
قبلا با خیال همین خلوتی خانهی اولم را ساختم اما از همان اولین پست دیدم که کسانی هستند که نوشتههایم را بخوانند؛ البته دروغ چرا؟ ذوق کردم و احساس کردم بالاخره راهی برای ارتباط یا دیگران پیدا کردهام. خوشبختانه نتیجه خوبی هم داشت و توانستم با آدمها حرف بزنم و عقایدم را _هر چند با سانسور_ بیان کنم.
حالا هم «بیان» را برای بیان احساساتم پیدا کردهام که نه به خلوتی دفترچه خاطراتم است تا رازهایم را بنویسم، نه به شلوغی اتوبان مغز که از آن به عنوان یک تریبون استفاده کنم و نه به خیلی خیلی شلوغ بودن دیگر صفحات مجازی که هرگز نداشته و ندارم!
پن: اتوبان مغز خیلی هم شلوغ نیست... فقط از چیزی که قبلا فکرمیکردم شلوغتر است.