نون و پنیر و گردو

قصه‌ی شهر جادو!

قصه‌ی شهر جادو!

قصه‌های واقعی، از زندگی در شهر جادو...

منوی بلاگ

سه شنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۵۳ ب.ظ

همچنان طعم خون و سرگشتگی! آنچه از دنیا می‌خواهم شادمانی است و آنچه دنیا به من می‌دهد سردرگمی در رسیدن به شادی است.

آینده‌ام گنگ است و امروزم دارد قربانی شفاف کردن آینده _آن هم آینده‌ای که همیشه پنهان خواهد بود!_ می‌شود.

اگر به من بود آسایشی را که می‌توانم امروز داشته باشم به سختی کشیدن برای فردایی که حتی معلوم نیست تا رسیدن به زنده‌ام یا نه نمی‌دادم اما حیف که افسار آدم برای چیزی به نام «خوشبختی» که من نامش را می‌گذارم «منطبق شدن با معیارهای مردم» دست هرکسی است جز خود فرد.

 

در شهر خیال من جمعیت مسئول تصمیم گیرس برای دیگران نیست بلکه جمعی از افراد آماده راهنمایی فرد (آن هم در صورت درخواست) است. من در شهرم نه طعم خون و نه سردرگمی را می‌فهمم.

خیال...خیال...خیال... اگر تو را نداشتم چه می‌شد؟!

۹۹/۰۳/۲۷
ابر