نون و پنیر و گردو

قصه‌ی شهر جادو!

قصه‌ی شهر جادو!

قصه‌های واقعی، از زندگی در شهر جادو...

منوی بلاگ

سه شنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۹، ۰۲:۰۸ ب.ظ

انگار که هر سال در چنین روزی می‌میرم. درجا زدنم در کاری که دوست دارم را می‌بینم و می‌میرم. ناتوانی‌ام را می‌بینم و می‌میرم. فردایش دوباره زنده می‌شوم و تلاش می‌کنم اما باز هم در چنین روزی می‌میرم! 

امروز برای چهارمین بار، عدم پیشرفتم را دیدم و برای چهارمین بار مردم.

 

قرار بود این جا شهر شادی باشد، نه؟ برنمی‌آید! حداقل تا پایان این فصل برنمی‌آید...

۹۹/۰۵/۲۸
ابر